محمد رضا روزبه

دیگر کسی نمانده و تنها تو با منی
رفتند از برم همه،‌اما تو با منی

بار سفر به مقصد خورشید بسته ام
این سایه است در پی من،یا تو با منی؟!

در این کویر تشنه ی سیراب از عطش
با سینه ای به وسعت دریا تو با منی

سمت خداست عقربه ی چشم های تو
دیگر چه جای قبله نما تا تو با منی

امشب ز کوچه می گذرم بی هراس تیغ
می دانم ای قلندر شب ها تو با منی

با من بمان که در دل این دشت پر هراس
تنها تر از خدایم و تنها تو با منی

رهائیت باید، رها کن جهانرا (دیوان اشعار > قصائد)

رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

بسر برشو این گنبد آبگون را

بهم بشکن این طبل خالی میانرا

گذشتنگه است این سرای سپنجی

برو باز جو دولت جاودانرا

زهر باد، چون گرد منما بلندی

که پست است همت، بلند آسمانرا

برود اندرون، خانه عاقل نسازد

که ویران کند سیل آن خانمانرا

چه آسان بدامت درافکند گیتی

چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا

ترا پاسبان است چشم تو و من

همی خفته می‌بینم این پاسبانرا

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

ببین تا بدست که دادی عنانرا

ره و رسم بازارگانی چه دانی

تو کز سود نشناختستی زیانرا

یکی کشتی از دانش و عزم باید

چنین بحر پر وحشت بیکرانرا

زمینت چو اژدر بناگه ببلعد

تو باری غنیمت شمار این زمانرا

فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را

توانا کن این خاطر ناتوانرا

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

تو ای گمشده، بازجو کاروانرا

مفرسای با تیره‌رائی درون را

میالای با ژاژخائی دهانرا

ز خوان جهان هر که را یک نواله

بدادند و آنگه ربودند خوانرا

به بستان جان تا گلی هست، پروین

تو خود باغبانی کن این بوستانرا

کار مده نفس تبه کار را (دیوان اشعار > قصائد)

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را

 چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را

آینه‌ی تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را

دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را

 دست هنر چید، نه دست هوس
میوه‌ی این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

 در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را

در تحقیق معنی اختیار و جبر (هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار

 معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،

 ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد

 یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود

 منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست

 درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود

هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش
اختیاری نهد خرد لقب‌اش

وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراری‌ست نام آن، دریاب!

باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور

 هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار

 گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست

 ورچه بی‌اختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست

در مراقبت حال ( هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب )

سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!

باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!

 هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!

رخت همت به خطه‌ی جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!

 در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!

دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی

گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز

 ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر

 تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داری‌اش از نظر به غیر نگاه

بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!

مداومت تکرار لا اله الا الله (هفت اورنگ >اورنگ یکم سلسلةالذهب)

ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!

 گشته در کارگاه بوقلمون
تخته‌ی نقش‌های گوناگون!

 چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تخته‌ی تو سیاه؟

حرف‌خوان صحیفه‌ی خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!

 دلت آیینه‌ی خدای‌نماست
روی آیینه‌ی تو تیره چراست؟

 صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن

هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود

 صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله

لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام

 هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ

 هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم

نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار

 چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط

گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی

 در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان

 هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل

 تو حجابی، ولی حجاب خودی
پرده‌ی نور آفتاب خودی

 گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی

 جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا

نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند

در نعمت خاتم‌النبیین (ص) (هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟

پای کش در گلیم گوشه‌ی خویش!
دست بگشا به کسب توشه‌ی خویش!

روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!

فیض ام‌الکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش

 لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر

 قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت

 از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟

بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟

جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!

 قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او

 جعبه‌ی تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش

 وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور
می‌فرستم تحیتی از دور