تمثیل در بیان سر پنهانی حق در عین پیدایی (گلشن‌راز)

اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی

 ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل

 تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم

 کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد

ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی

 خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی

 دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل

 ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه

 تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل

چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است

 رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر

کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید

 در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی داده‌اند از دیده‌ی خویش

منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»

جواب (گلشن راز)

مرا گفتی بگو چبود تفکر
کز این معنی بماندم در تحیر

تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق

حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف

 که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر

وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت

 تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر

ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم

مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند، ای برادر

 ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون

 دگرباره در آن گر نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید

 ره دور و دراز است آن رها کن
چو موسی یک زمان ترک عصا کن

درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

 محقق را که وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید

بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

 هر آنکس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود

حکیم فلسفی چون هست حیران
نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

 از امکان می‌کند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب

 گهی از دور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس

 چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل

سوال در ماهیت فکرت (گلشن‌راز)

نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر

چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی

سبب نظم کتاب (گلشن راز )

گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال

 رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان

 بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمه‌ی هور

 جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی

 همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به

 نبشته نامه‌ای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی

 در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت

 به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک

 ز اهل دانش و ارباب معنی
سالی دارم اندر باب معنی

 ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند

 نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر

 چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی

کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است

 که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن

 مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است

 که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر

اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است

 کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق

 چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل

 وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

دیباچه (گلشن راز )

به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت

 ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین

 چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد

 از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز

 چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری

 جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد

 ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست

 به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا

 تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم

جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد

 همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر

یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر

 در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند

 وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار

 احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر

ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است

دگر کردی سوال از من که من چیست

دگر کردی سوال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست

چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت

حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفته‌ای من

من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح می‌باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی‌دانی ز جزو خویش خود را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس

من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد

به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص

یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو

نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت از من توست
که این بربسته‌ی جان و تن توست

من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

تعین نقطه‌ی وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین

دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک

یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن

در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد

تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد
کسی این راه داند کو گذر کرد

خراباتی شدن از خود رهایی است

خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است، ور خود پارسایی است

نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»

خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است

خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است

خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است

خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت

اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی

گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر

شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته

شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات

به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده

عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک

میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان

گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز

گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ‌رویی بر سر دار

گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان

به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده

سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پرده‌ای سرّی شگرف است

ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو