غروب جاده

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد


و در حوالی شبهای عید، همسایه
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه

همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

منم که دور کران را به رنج گردیده
منم که هرکه مرا دیده در گذر دیده

به هر چه آینه تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد

نیامدی

دل به داغ بی کسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی


سنگهای سرزمین من در انتظار تو

زیر سم اسبها غبار شد، نیامدی


چون عصای موریانه خورده دستهای من

زیر بار درد، تار و مار شد، نیامدی


ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی

عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصّه بلند روزگار شد ، نیامدی

یوسف مصری

یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم
بازسر را می گذارد غم به دامان دلم

بی حضورچتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم

خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم

نوح من ! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به طوفان دلم

کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم
کی نگاهت می شود ای خوب مهمان دلم ؟

تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم

بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم

کاردها بر استخوان آمد بیــــــا

روزگاری شهر ما ویران نبود
دین فروشی اینقدر ارزان نبود

صحبت از موسیقی عرفان نبود
هیچ صوتی بهتر از قران نبود

دختران را بی حجابی ننگ بود
رنگ چادر بهتراز هر رنگ بود

دختر حجب وحیـــــــا قرتی نبود
خانه فرهنگ کنســـــــــرتی نبود

مرجعیت مظـــــهر تکــــریم بود
حــــکم اورا عالمی تســـــلیم بود

یک سخن بود وهزاران مشــتری
آنهم از لوث قــــرائت هــــا بری

هدیه بر رقــــاصه ها واجب نبود
قدر عالم کمــــتر از مطرب نبود

زه که در ســـــال سیــــاه دوهزار
کار فرهنـــگی شده پخــــــش نوار

ذهن صــــــاف نوجوانان محـــــل
پرشده از فیــــــلمهای مبتـــــــذل

آدمــــیت کو؟دگر آدم کــــی است
آدم قـــــرن تمــــدن برفـــی است

پشت پا بر دین زدن آزادگی است
حرف حق گفتن عقب افتادگی است

آخر ای پرده نشــــــین فاطـــــــمه
تو برس بر داد دین فاطـــــــــــمه

بی تو منکر ها همه معروف شد
کینه ها در سینه ها معطوف شد

در به روی فتــنه جویان باز شد
دشمـــــنی با دین تو آغـــاز شد

بی تو دلهامان به جان آمد بیـــا
کاردها بر استخوان آمد بیــــــا

ایام هجران

غم مخور ایام هجران رو بپایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می رود

پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد غم از دل و جان می رود

بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود

محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان میرود

ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود

وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود

غم عشق

من از غم عشق تو شبی خواب ندارم
ای کاش که امشب تو دمی رخ بنمایی

هر جمعه به ره منتظر و چشم به راهت
ای مه چه شود گر تو به زودی ز ره آیی

گفتم غم دل با دگران باز نگویم
زیرا که تویی یار من ای روح خدایی

دیوانه روی تو شدم ای بت عیار
ای وای من ار دیده به رویم نگشایی

وصف تو ز هر عاقل و دیوانه شنیدم
مجنون شدم و دم نزدم جز به نوایی

تا چشم در آن چشم سیاه تو فکندم
از بند نگاهت نبود هیچ رهایی

زان عهد که در صبح ازل با نمودم
تا صبح قیامت نکنم میل جدایی

در دوری تو ای همه‌ی بود و نبودم
دیگر چه کنم؟ گر نکنم ناله سرایی

عشق تو مرا کشت و در این گوشه غربت
فریاد نمودم تو کجایی تو کجایی

هر شعر که گفتم همه در مدح تو گفتم
باشد که تو غم از رخ من پاک نمایی

دی با دل خود عهد نمودم که چو آیی
من ساز نوازم, تو برم شعر سرایی

انگشت نمای همه‌ی شهرم و غم نیست
ای یار سفر کرده اگر باز بیایی

انتظار وصل

گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن

گفتم به نام نامیت هر دم بنازم

گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم

گفتم که دیدار تو باشد آرزویم

گفتا که در کوی عمل کن جستجویم

گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن

گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن

گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن

گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن

گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن

گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن

گفتم ز حق دارم تمنای سکینه

گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه

گفتم رخت را از من واله مگردان

گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان

گفتم به جان مادرت من را دعا کن

گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن

گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم

گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم

گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن

گفتا به آب دیده دل را شستشو کن

گفتم دلم از بند غم آزاد گردان

گفتا که دل با یاد حق آباد گردان

گفتم که شام تا دلها را سحر کن

گفتا دعا همواره با اشک بصر کن

گفتم که از هجران رویت بی قرارم

گفتا که روز وصل را در انتظارم