روی تو خوش می‌نماید آینه ما (غزل)

روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کینه پاکیزه است و روی تو زیبا

 چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

 صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

 طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا

 گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما

ای نفس خرم باد صبا (غزل)

ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

 از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

 گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا

 آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

 لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

اول دفتر به نام ایزد دانا (غزل)

اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا

 اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

 از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

 قسمت خود می‌خورند منعم و درویش
روزی خود می‌برند پشه و عنقا

 حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما

 جانور از نطفه می‌کند شکر از نی
برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

 شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما

 از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا

 پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا

 خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

 بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا

 ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

نخواهی که باشد دلت دردمند

نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان بر آور ز بند

پریشانی خاطر داد خواه
بر اندازد از مملکت پادشاه

تو خفته خنک در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز

ستاننده داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست

نمونه ای از رباعیات سعدی

در یاب کزین جهان گذر خواهذ بود
وین حال بصورتی دگر خواهد بود

گر خود همه خلق زیر دستان تواند
دست ملک الموت ز بر خواهد بود

گر تیر جفای دشمنان میآید
دلتنگ مشو که دوست می فرماید

بر یار ذلیل هر ملامت کآید
چون یار عزیز می پسندد شاید

خداوندیست تدبیر جهان را

خداوندیست تدبیر جهان را
بری ازشبه و مثل و جنس و همتا

اگر روزی مرادت بر نیارد
جزع سودی ندارد صبر کن تا

گرین خیال محقق شود به بیداری

گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکر باری

ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری

وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری

جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری

مرا که شکر و ثنای تو گفته ام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری

به هر درم سر همت فرو نمی آید
ببسته ام در دکان ز بی خریداری

مرا آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه ای مرگ به که بیماری

تو را که همت و اقبال و فر و بخت این است
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری