باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را (غزل)

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار
آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت
آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را

 سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان
باز در کار آر نوک ناوک کین توز را

روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را

 آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت
در میان روی نرگس بوستان افروز را

لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک
دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را (غزل)

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

 زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسه‌ی شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

بنده‌ی یک دل منم بند قبای ترا (غزل)

بنده‌ی یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا خاک مرا

تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا

 تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا

بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا

 بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا

جمالت کرد جانا هست ما را (غزل)

جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را

 دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را

شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را

اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را

تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را

 چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را

زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه آنجا باش و نه اینجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا

سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا

ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما

درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا

چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد ک
ه دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا

چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا

گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا

سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا

تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها

اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت، بود بی‌حرف و بی‌آوا

رباعیاتی از سنایی

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

****************
در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا

***************
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را

احسنت و زه ای نگار زیبا


احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا