من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را (گزیده اشعار > غزلیات)

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

 چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

 گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

 چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا (گزیده اشعار > غزلیات)

تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا
نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

 مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

 باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار
گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

 سد چو وحشی بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را (گزیده اشعار > غزلیات)

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را (گزیده اشعار > غزلیات)

راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را

 سنگی نفتد این طرف از گوشه‌ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده‌ی ما را

 مردیم به آن چشمه‌ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه‌ی تفسیده‌ی ما را

 فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه‌ی شترنج فرو چیده‌ی ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده‌ی ما را

ما شعله‌ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده‌ی ما را

 با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده‌ی ما را

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را (گزیده اشعار > غزلیات)

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

 توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

 من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

 نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ (گزیده اشعار > غزلیات)

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

 وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ

رباعیاتی از وحشی بافقی

یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا

هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا

×××××××××××××××

عشرت بادا صبح تو و شام ترا
آغاز تو را خوشی و انجام ترا


شبهای ترا باد نشاط شب عید
نوروزز هم نگسلد ایام ترا

×××××××××××××××

پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است

شیرینی وصل را نمی‌دارمدوست
از غایت تلخیی که در هجران است