رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد
« شاعر سرود پنجره یعنی رها شدن»
پرواز تا نهایت چشمان پاک زن
از لحظه ی تلاوت آیات چشم ها
با من نگاه توست تو ای ماه نقره تن
شاعر سرود لحضه ی ناب نگاه تو
افتاده روی صفحه ی تقویم های من
کی؟ در کدام روز، کجا عاشقت شدم؟
کی؟ در کدام روز؟ از آن لحضه ای که زن-
آمد در امتداد افق، در مسیر باد
زل زد به چشم های من پیر کوهکن
شاعر سرود لحضه ی پایان قصه را
تنگ غروب، پنجره، آغاز پر زدن
دیگر کسی نمانده و تنها تو با منی
رفتند از برم همه،اما تو با منی
بار سفر به مقصد خورشید بسته ام
این سایه است در پی من،یا تو با منی؟!
در این کویر تشنه ی سیراب از عطش
با سینه ای به وسعت دریا تو با منی
سمت خداست عقربه ی چشم های تو
دیگر چه جای قبله نما تا تو با منی
امشب ز کوچه می گذرم بی هراس تیغ
می دانم ای قلندر شب ها تو با منی
با من بمان که در دل این دشت پر هراس
تنها تر از خدایم و تنها تو با منی
دستی رسید و ریخت سراسیمه بر سرم
یک سطل آب، دکمه ی اول که باز شد
کِل می زدند و دست تمام لباس ها
روی طناب دکمه ی اول که باز شد
من می دویدم آبی و آرام در خودم
یک دفعه پخش شد هیجان در تن اتاق
قلب دقیقه در تپش افتاد، تیک تاک...
-با اضطراب- دکمه ی دوم که باز شد
عطر سفید سینه ات آزاد در هوا
پیچید و بر اساسیه ی خانه ام نشست
روی کتاب و صندلی و جالباسی و
لیوان آب...دکمه ی سوم که باز شد
چشمش پر از علامت، چشمش پر از سوال
چشمم کنار چشم تو لکنت گرفته بود!
و قبل از اینکه من ب بگویم که،«این فقط
یک لحظه خواب...» دکمه ی آخر که...بگذریم