در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد (غزل)

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد
صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد

 شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد

 صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد

 گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد(غزل)

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد
 اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت

سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
 تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
 یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
 لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

رخ تو دخلی به مه ندارد(غزل)

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد

نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد

 بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد

عداوتی نیست، قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد

 یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟»

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ (غزل)

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ

 خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

 زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را(غزل)

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

 کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را

 گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

 گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

 یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

 کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را

 گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

 گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

 جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را