گویند عارفان هنر و علم کیمیاست(دیوان اشعار > قصائد)

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

 فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

 گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

 تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست

 زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

 چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

 گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

 دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

 آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

 آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست

 مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

 بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

 بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد