رباعیات > رباعیات > قسمت اول

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است

 این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

 


گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

 گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

 


من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

 


مهتاب بنور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت



می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

 گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین منست

 


می لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

 آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است



می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

 هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست

 


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

 با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

 


در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست

از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

 هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست




هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

قسمت اول ( رباعیات )

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

 می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت



ای چرخ فلک خرابی از کینه تست

بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست



ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

 


این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت




این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست


این کوزه که آبخواره مزدوری است

از دیده شاهست و دل دستوری است

 هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است



این کهنه رباط را که عالم نام است

و آرامگه ابلق صبح و شام است

 بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است



این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب بجویبار و چون باد بدشت

 هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت

 


بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است




پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

 هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

قسمت اول ( رباعیات )

برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

 یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما



چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

 می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را



قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را


گر می نخوری طعنه مزن مستانرا

بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

 تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

 


هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

 معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا



مائیم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

 


آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

 بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

 


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده ارغوان نمیباید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست



اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است



امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

رباعیاتی دیگر از خیام

یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

××××××××××××××××

ایام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

××××××××××××××××

از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو

رباعیاتی از خیام

آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است می پیمایند

×××××××××××××××××××

از آمدم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم بهر چه بود

×××××××××××××××××××

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پزسم از وی
کاهوال مسافران عالم چون شد