بس که خوشدل با غم شبهای ...(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات)

بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را




تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا
کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا




ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی
تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما




دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما

جان برلب است عاشق بخت آزمای را(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات)

جان برلب است عاشق بخت آزمای را
دستوریی خنده لب جان‌فزای را

مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک
بر سبحه‌ی نست شرف چنگ و نای را

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازروی زور آزمای را

 ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات)

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا

 سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن گهری نمای مارا

 منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی
چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا

ز خیال طره‌ی تو چو شب ! ست روز عمرم
بکر شمه خنده‌یی زن سحرنمای مارا

بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت
مگذر ز گفته‌ی خود گذری مای ما را

 چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن
بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا

نازنینا زین هوس مردم که خلق

با تو روزی در سخن بیند مرا

پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس

زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را

چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را

 خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را


دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من

شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را

 در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را

دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون

بین که چه خوش میکشد هجر از وکینه‌ها


گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد

ای مست محتسب کش حدیست این ستم را

 گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را

 آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را

خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا(گزیده اشعار > انتخاب از غزل)

خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

 گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا

 بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات )

گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا

بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا

عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا

خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

برسرکوی تو فریاد که از راه وفا

خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

جهان بی عشق سامانی ندارد

جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد

نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست

چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست

اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست

به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست

تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
خراش سوزنی بنمای در پوست

تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
نداری شرم از این ایمان بی درد

چو قمری را دهی بی جفت پرواز
ز بستان در قفس رغبت کند باز

کبوتر در هوای یار چالاک
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک

ترا گر پای در سنگی براید
چو بی‌دردی ز دردت جان براید

فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست

حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است

کرم را شکر گوی زندگی باش
نمک را حق گذار بندگی باش

درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در تست

دهان مفلسان شیرین کن از قند
که بر حلوا کند منعم شکر خند

چو پیلان باش پیشانی گشاده
نه چون موران گره در سینه داده

کسی کز وام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش

چو گردد ابر دولت بر تو در بار
فروتن باش همچون شاخ پر بار

به هستی به که خدمتگار باشی
که خود در نیستی ناچار باشی

خوش خلعتی است جسم، ولی...(گزیده اشعار > انتخاب از قصاید )

خوش خلعتی است جسم، ولی استوار نیست
خوش حالتی است عمر، ولی پایدار نیست

خوش منزلی است، عرصه‌ٔ روی زمین دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست

دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده، خون جگر در کنار نیست

غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا، اعتبار نیست

زنهار اختیار مکن، بهر منزلی
کانجا بدست هیچکس اختیار نیست