در مذمت اسب خود (دیوان اشعار > باب اول)

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشته برو چون کلاغی بر اعور


*****

نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت

سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر

 یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر

رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟


*****

بر رخش زلف عاشقست چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

  من و زلفین او نگونساریم
او چرا بر گلست و من بر خار؟

 همچو چشمم توانگرست لبم
آن به لعل، این به لل شهوار

 تا به خاک اندرت نگرداند
خاک و ماک از تو بر ندارد کار

 رک، که با اندشار بنمایی
دل تو خوش کند به خوش گفتار

باد یک چند بر تو پیماید
اندر آتش روا شود بازار

لعل می را ز درج خم پرکش
در کدو نیمه کن، به پیش من آر

 زن و دخترش گشته مویه کنان
رخ کرده به ناخنان شد کار

در مرثیت ابوالحسن مرادی (دیوان اشعار > باب اول)

مرد مرادی، نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد

جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد

آن ملک با ملکی رفت باز
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد

کاه نبد او، که به بادی پرید
آب نبد او، که به سرما فسرد

 شانه نبود او، که به مویی شکست
دانه نبود او، که زمینش فشرد

گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی می‌شمرد

 قالب خاکی سوی خاکی فگند
جان و خرد سوی سماوات برد

 جان دوم را، که ندانند خلق
مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد

 صاف بد آمیخته با درد می
بر سر خم رفت و جدا شد زدرد

در سفر افتند به هم، ای عزیز
مروزی و رازی و رومی و کرد

 خانه‌ی خود باز رود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟

خامش کن چون نفط، ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد


*****

زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او
خال ترا نقطه‌ی آن جیم کرد

 وآن دهن تنگ تو گویی کسی
دانگکی نار به دو نیم کرد

فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود
چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد

روان ز دیده‌ی افلاکیان شود جیحون
نصال تیرت اگر قبضه‌ی کمان لیسد

به خاک خفته‌ی تیغ تو از حلاوت زخم
زبان برآورد و زخم را دهان لیسد


*****

ملکا، جشن مهرگان آمد

جشن شاهان و خسروان آمد

 خز به جای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد

در مدح نصربن احمد (دیوان اشعار > باب اول)

حاتم طایی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد

 نی، که حاتم نیست با جود تو راد
نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد

*****
چون بچه‌ی کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد پر و بیوگند موی زرد

 کابوک را نخواهد، شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود بازگرد گرد

ای آنکه غمگنی و سزاواری

ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی‌باری

رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟

مستی نکن که او نشنود مستی
رازی مکن که نشنود او زاری

شو، تا قیـامت آیـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیـش بیـنی زیـن گردون
گر تو به هر بهانه بیـازاری

گوئی گماشته است بلائی او
بر هر که تو بر او دل بگماری

ابری پدیدنی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدیـد آید
فضل و بزرگمردی و سالاری

شبی دیرند و ظلمت را مهیا

شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا

درنگ آر ای شپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا

چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد

چو یاوندان به مجلس میگرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند