گویی مرا زبان و دهن نیست(قصیده)

امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست

 لرزان تر و ضعیف‌تر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست

 انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست

 از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست

 از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست

 وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست

 صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست

 چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

 لل و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست

 اصل سخن شده‌ست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست

قطعه‌یی گفته‌ام که دیوانیست(قصیده)

دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه‌ییست
بر تن از آب دیده توفانیست

 گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست

روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست

 همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست

 زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست

 راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه‌یی و دربانیست

گر مرا چشمه‌یی است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟

بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست

 نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست

 نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست

عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست

 من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست

 نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست

 نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست

نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست

 تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانست

 گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،

نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست(قصیده)

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

 به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست

 به لطف آ ب روان است طبع من لیکن
به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،

عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع
نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟

 به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست

 شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست

 به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟

اگر چه چشمه‌ی خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟

به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند
جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست

 اگر برایشان سحر حلال بر خوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست

ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

هزار پیر شناسم که منکر و گبر است
هزار کودک دانم که زاهد الزهداست

 اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده‌ی فضلاست

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست

 مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست

به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

آن راست‌گو خروس مجرب(قصیده)

شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب

زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده به گردون کوکب

ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب

 می‌زد دو بال خود را برهم
از چیست آن؟ ندانم یارب

هست از نشاط آمدن روز
یا از تاسف شدن شب؟

 ای ماهروی سلسله زلفین
و ای نوش لب سیمین غبغب

 پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوی از آن لب

دل را نکرد باید معذور
تن را نداشت باید متعب

 در دولت و سعادت صاحب
که آداب از او شده است مهذب

 منصور بن سعید بن احمد
کش بنده‌اند حران اغلب

 آن کو عمید رفت ز خانه
و آن کو ادیب رفت به مکتب

در فضل بی‌نظیر و نه مغرور
در اصل بی‌قرین و نه معجب

 از رای اوست چشمه‌ی خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب

 نزدیک کردگار، مکرم
در پیش شهریار، مقرب

 در هر زبان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب

 ای در اصول فضل مقدم
و ای در فنون علم مدرب

تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب

 که آمد همی رهی را یک چند
دور از جمال ملجس تو تب

 تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب

 جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب

رباعیاتی از مسعود سعد سلمان

اول گردون ز رنج در تابم کرد
در اشک دو دیده زیر غرقابم کرد

پس بخشش نوساخته اسبابم کرد
واندر زندان به ناز در خوابم کرد

***************

مسعود که هست سعد سلمان پدرش
جایی است که از چرخ گذشته است سرش

در حبس بیفزود به دانش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش

***************

با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ

کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا

چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا

ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کز این دو دیده‌ی من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا