تقدیس حضرت حق سبحانه تعالی(هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

لله الحمد قبل کل کلام
به صفات الجلال و الاکرام

 هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است

به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی

ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی!

پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو

قطع این ره به راه‌پیمایی
کی توان گر تو راه ننمایی؟

بنما ره! که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می‌خواهیم

 احدی، لیک مرجع اعداد
واحدی، لیک مجمع اضداد

 اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی

ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال

بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن می‌کنی که می‌خواهی

ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تو

به جوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بگشای!

غایب از من، مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!

هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!
پای تا فرق غرق نورم کن!

 چند باشم ز خودپرستی خویش
بند، در تنگنای هستی خویش؟

وارهانم ز ننگ این تنگی!
برسانم به رنگ بی‌رنگی!

می‌پرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید، شاخ به شاخ

 که ز بام تو دانه‌ای چینم
یا ز نامت نشانه‌ای بینم

 ای که پیش تو راز پنهانم
آشکارست! تا به کی خوانم

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را (دیوان اشعار > غزلیات)

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

 در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

 ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

 آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

 سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را (دیوان اشعار > غزلیات)

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

 غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

 جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را (دیوان اشعار > غزلیات)

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 را بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

صلاح کار کجا و من خراب کجا (دیوان اشعار > غزلیات)

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

 مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

 بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها (دیوان اشعار > غزلیات)

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا (دیوان اشعار > غزلیات)

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا

فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا

 هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا