گر باز دگرباره ببینم مگر او را (دیوان اشعار > غزلیات)

گر باز دگرباره ببینم مگر او را
دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

 با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید
تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

 چندان که رسانید بلاها به سر من
یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا (دیوان اشعار > غزلیات)

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

 گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا

عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا

باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا

در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا

ای کرده خجل بتان چین را (دیوان اشعار > غزلیات)

ای کرده خجل بتان چین را
بازار شکسته حور عین را

 بنشانده پیاده ماه گردون
برخاسته فتنه‌ی زمین را

مگذار مرا به ناز اگر چند
خوب آید ناز نازنین را

منمای همه جفا گه مهر
چیزی بگذار روز کین را

 دلداران بیش از این ندارند
با درد قرین چو من قرین را

 هم یاد کنند گه گه آخر
خدمتگاران اولین را

 ای گم شده مه ز عکس رویت
در کوی تو لعبتان چین را

 این از تو مرا بدیع ننمود
من روز همی شمردم این را

 سیری نکند مرا ز جورت
چونان که ز جود مجد دین را

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا (دیوان اشعار > غزلیات)

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

 زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

 رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

 هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را (دیوان اشعار > غزلیات)

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

 ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

 لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

رباعیاتی از انوری

بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت

رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت

×××××××××××××××

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پای گریخت

×××××××××××××××

همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت

ای مایه‌ی زندگانی از نعمت تو
این شربت آب زندگانی بادت

هرکس که غم ترا فسانه‌ست

هرکس که غم ترا فسانه‌ست
دستخوش آفت زمانه‌ست

هرکس که غم ترا میان بست
از عیش زمانه بر کرانه‌ست

تو یار یگانه‌ای و بایست
یار تو که همچو تو یگانه‌ست

عشق تو حقیقت است ای جان
معلوم دلی و در میانه‌ست

در عشق تو صوفی‌ایم و ما را
دیگر همه عشقها فسانه‌ست

ما را دل پر غمست و گو باش
اندی که دل تو شادمانه‌ست

درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از میان خانه‌ست

دارم سخنی هم از تو با تو
مقصود تویی سخن بهانه‌ست

به زین غم کار دوستان خور
وین پند شنو که دوستانه‌ست