شعر دزفول در مدح مولای متقیان حضرت علی (ع)

هر جور که می خواست خدا ساخت علی را
لِف شِمشِ طِلا کُورد و پرداخت علی را

پیغمبرِشَه گُفتَه خداوند که هیچ کس
غَیر مَنُو و تو هیچ نَه اِشناخت علی را

پیغَمبَرَه اَر یَکتَه خدا بُوردَه به معراج
در عرش خدا صد کِتَه هم تاخت علی را

کی دُونَه کِه چَغدَر عَلیَه خواست خداوند
اِقزَر که دُوسِش داشت نمی باخت علی را

مِثلِش نَه بُُووَه هیچ جَوونی کِه بِ شِمشیل
مِین گردِنِ کُفار خدا آخت علی را

از بَس کِه خدا داشت ترحم بِ هَمی خلق
وَر میِن همه خلق بینداخت علی را

گفته است پیمبر نَرُُُوَه مِینِ جَهََندَم
از امت مُو هرکَه کِه شناخت علی را

1- لِف : مانند
2- طِلا : قطعه طلا
3- کُورد: کرد
4- پِیغَمبَرِشَ : پیغمبر خود را
5- گُفتَه : گفتِ
6- هیچ نَه : هیچ کس
7- پیغمبَرَه : پیغمبررا
8- اَر: اگر
9- یَکتَه : یکبار
10- بُوردَه: برده
11- کِتَه : صدمرتبه،صدبار
12- دُونَه : می داند
13- چَغذَر: چقدر
14- عَلیَ : علی را
15- اِقزَر: اندازه
16-مِثلِش : مانندش
17- نَه بُووَه : نبوده
18- شِمشیل : شمشیر
19- مِین : روی
20- آخت : ساخت
21- بس کِه : آن قدر زیاد
22- بِهَمِی : به همه
23-وَرمِین : از میان
24- نَرُووَه : نرود
25- جَهَندَم : جهنم
26- مُو: من

مدح مولای متقیان حضرت علی (ع)

تاریخ مثل ساقی کوثر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک بر نداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چهار چوب در قلعه کنده شد
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لا فتی صفتی در خورش نبود
یا جبرئیل واژه ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گم شده است
هرکس که ختم نادعلی بر نداشته است

** *
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

شهریار

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل، آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سرّ غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ٔ خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جزره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می رود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم

تابو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی بر آوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم

فروع شب تار

ای مهربان که نام تو را یار گفته اند
چشم تو را فروع شب تار گفته اند

از دست های مهر تو اعجاز چیده اند
از گام های سبز تو بسیار گفته اند

ما با در و دریچه و روزن غریبه ایم
با ما سخن همیشه ز دیوار گفته اند

و اکنون ز نور پنجره ای رو به روی ما
کز ابرهای تیره به تکرار گفته اند

برخیز و پرده برکش از آن روی تا که
باور کنیم آنچه ز دیدار گفته اند

لهجه باران

 
 شعری تقدیم به عاشقان و منتظران واقعی آن امام همام

بگذار تا به لهجه باران بخوانمت

مانند عشق از دل و از جان بخوانمت

تا کوهها صدای مرا منتشر کنند
همراه بادهای پریشان بخوانمت

چشمم سفید گشت و تو از ره نیامدی
یعقوب وار، یوسف کنعان بخوانمت

بگذار تا به یمن ظهورت، بهار محض
بر گوش شاخه های زمستان بخوانمت

آهنگ التهاب سراب است در دلم
بگذار تا به لهجه باران بخوانمت

آغاز

با سلام


این اولین روزی است که دارم در وبلاگ خودم مطلب مینویسم.و امیدوارم تو دوست عزیزی که داری مطلب رو می خونی از مطالب مفید و آموزشی خودت من و بقیه دوستانی که به اینجا میان بهره مند کنی.