در آفرینش ماه (شاه‌نامه > آغاز کتاب)

چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

 چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا

 پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید

 دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر

 به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست

 بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر

 بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد

گفتار اندر آفرینش آفتاب (شاه‌نامه > آغاز کتاب)

از یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود

 به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ

روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز

 ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راست‌تر

 ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی

گفتار اندر آفرینش مردم (شاه‌نامه > آغاز کتاب )

چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید

 سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند

 پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد

 ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی

 مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی

 ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانچی بپرورده‌اند

 نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار

 شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین

 نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین

 به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا

 نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد

 نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش

 نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی

 ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار

گفتار اندر آفرینش عالم(شاه‌نامه > آغاز کتاب )

از آغاز باید که دانی درست
سر مایه‌ی گوهران از نخست

 که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید

سرمایه‌ی گوهران این چهار
برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار

یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک

نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید

 وزان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود

 چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند

گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته

پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو

ابرده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای

در بخشش و دادن آمد پدید
ببخشید دانا چنان چون سزید

فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد

 چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ

ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید

 زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه

 ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود

 همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب

 گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت

 ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی

 وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید

ستایش خرد (شاه‌نامه > آغاز کتاب )

کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد

کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد

 خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد خرد

 رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای

 ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست

خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان

 چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش

 هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ور

 ازویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند

 خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

 خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود

 حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کافرینش چه بود

تویی کرده‌ی کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان

 به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

 ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی

 چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیابد به من

پس آگاهی آمد به افراسیاب (آگاهی یافتن افراسیاب از آمدن رستم )

پس آگاهی آمد به افراسیاب
که بوم و بر زادشم شد خراب

دلش زین سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد

همی گفت پیکار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست

چنین گفت لشکر به افراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب

ز جنگ سواری تو عمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو

بفرمود تا لشکر آراستند
به کین نو از جای برخاستند

یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده چندی و جسته ز دام

ز بیگانگان خانه پر دخته کرد
به فرغار گفت ای خردمند مرد

هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم کینه خواه

سپاهش نگه کن که چند است و چون
که دارد از این بوم و بر رهنمون

ز پیش سپه دار بیرون شدند
همه جنگ را سوی هامون شدند

خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندان که گفتی جهان
همی گردد از سم اسپان نهان

تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل برپیل بگذاشتند

آغاز کتاب (شاه‌نامه)

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

 خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

 خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

 ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

 سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

 به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

 پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

 توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست