نیز نگیرد جهان شکار مرا (قصیده)

نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟

 چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

 هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا

 هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا

 بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا

 ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا

 خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را (قصیده)

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

 از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟

 چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را

 شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

 به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را

پریر قبله‌ی احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را

 کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

 بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را
بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا(قصیده)

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

 در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا

 گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

 گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

 اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

 گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

 وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

 گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

به چشم نهان بین نهان جهان را (قصیده)

به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را

 نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را

 دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگر چه گشاد است مر هر دوان را

 تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را

 چگونه کند با قرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را

 سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را

 در این بام گردان و بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!

 که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را؟

 چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مراهل بیان را

 ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

 چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را

 اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو می‌ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را

ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا (قصیده)

ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا

 فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

 فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گوی

 تن خانه‌ی این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه‌ی این گوهر والا

 چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا

 این بند نبینی که خداوند نهاده‌است
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدار

 به شکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا

 پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

 کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

 با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

حاجیان آمدند با تعظیم

حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای کریم


جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعم


یافته حج و کرده عمره تمام
بازگشته به سوی خانه سلیم


من شدم ساعتی به استقبال
پای در کردم برون ز حد گلیم


مرمرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم


گفتم او را بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم


تا ز تو باز مانده‌ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیدم


شاد گشتم بدان که کردی حج
چون تو کسی نیست اندر این اقلیم


بازگو تا چگونه داشته‌ای
حرمت آن بزرگوار حریم


چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیست کردی اندر آن تحریم


جمله بر خود حرام کرده بدی
هر چه مادون کردگار قدیم


گفت نی گفتمش زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم


می‌شنیدی ندای حق و جواب
باز دادی چنان که داد کلیم


گفت نی گفتمش چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم


به تو از معرفت رسید نسیم
عارف حق شدی و منکر خویش


گفت نی گفتمش چو می‌کشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم


قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم


گفت نی گفتمش چو می‌رفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم


ایمن از شر نفس خود بودی
و ز غم فرقت و عذاب جحیم


گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم


از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعل‌های ذمیم


گفت نی گفتمش به وقت طواف
که دویدی به هر وله چو ظلیم


از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم


گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم


دیدی اندر صفای خو کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم


گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم


کردی آنجا به گور مر خود را
هم چنان کنون که گشته رمیم


گفت از این باب هر چه گویی تو
من ندانسته‌ام صحیح و سقیم


گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو، مقیم


رفته‌ای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم


گر تو خواهی که حج کنی پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم
__________________