نداد عشق گریبان به دست کس ما را (غزل)

نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را

 تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را

غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را (غزل)

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

چون موجه‌ی سرابیم، در شوره‌زار عالم

کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را

آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند

از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا

زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را

چون خامه‌ی سبک مغز، از بی حضوری دل

شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را

گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید

چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
 تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
 از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را 

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا (غزل)

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

 آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

 جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

 هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا (غزل)

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

 خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه‌ی دست فنا؟
زنده‌ی جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه‌ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست


عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست

شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد زبان شکوه ما لال نیست

هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر لیلی را کم از خلخال نیست

هر قدر خواهد دلت عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست

در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا جای قیل و قال نیست

ز سوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد

ز سوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد
از ین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد

از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد

نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد

منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد

کدامین بلبل آتش نفس در باغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان ز بستان دود می خیزد

مزن آتش به جان بیگناهان رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد

شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
ز شمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد

ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد