بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را (دیوان اشعار > غزلیات)

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

 ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

 لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

نیامدی

دل به داغ بی کسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی


سنگهای سرزمین من در انتظار تو

زیر سم اسبها غبار شد، نیامدی


چون عصای موریانه خورده دستهای من

زیر بار درد، تار و مار شد، نیامدی


ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی

عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصّه بلند روزگار شد ، نیامدی

عباس حیدری

رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد

من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد

هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد

هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد

یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا (دیوان اشعار > غزلیات)

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

 ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او، که درین کنار بادا

 چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

قراری چون ندارد جانم اینجا (دیوان اشعار > غزلیات)

قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کله‌داری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

 نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا

 اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی
که من بی‌روی او نتوانم اینجا

 نگارینی که سرگرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا

 مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا

 ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده به بوی آنم اینجا

به درد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب می‌کند درمانم اینجا

سلام علیک، ای نسیم صبا (دیوان اشعار > غزلیات)

سلام علیک، ای نسیم صبا
به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

 نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا

اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا

 به نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا

 ز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا

همین حاصلست اوحد رازی عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا (دیوان اشعار > غزلیات)

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

 در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

 بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

 خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

 رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا