در تحقیق معنی اختیار و جبر (هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار

 معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،

 ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد

 یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود

 منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست

 درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود

هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش
اختیاری نهد خرد لقب‌اش

وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراری‌ست نام آن، دریاب!

باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور

 هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار

 گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست

 ورچه بی‌اختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست

در مراقبت حال ( هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب )

سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!

باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!

 هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!

رخت همت به خطه‌ی جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!

 در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!

دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی

گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز

 ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر

 تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داری‌اش از نظر به غیر نگاه

بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!

مداومت تکرار لا اله الا الله (هفت اورنگ >اورنگ یکم سلسلةالذهب)

ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!

 گشته در کارگاه بوقلمون
تخته‌ی نقش‌های گوناگون!

 چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تخته‌ی تو سیاه؟

حرف‌خوان صحیفه‌ی خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!

 دلت آیینه‌ی خدای‌نماست
روی آیینه‌ی تو تیره چراست؟

 صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن

هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود

 صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله

لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام

 هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ

 هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم

نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار

 چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط

گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی

 در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان

 هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل

 تو حجابی، ولی حجاب خودی
پرده‌ی نور آفتاب خودی

 گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی

 جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا

نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند

در نعمت خاتم‌النبیین (ص) (هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟

پای کش در گلیم گوشه‌ی خویش!
دست بگشا به کسب توشه‌ی خویش!

روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!

فیض ام‌الکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش

 لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر

 قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت

 از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟

بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟

جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!

 قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او

 جعبه‌ی تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش

 وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور
می‌فرستم تحیتی از دور

تقدیس حضرت حق سبحانه تعالی(هفت اورنگ > اورنگ یکم سلسلةالذهب)

لله الحمد قبل کل کلام
به صفات الجلال و الاکرام

 هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است

به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی

ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی!

پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو

قطع این ره به راه‌پیمایی
کی توان گر تو راه ننمایی؟

بنما ره! که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می‌خواهیم

 احدی، لیک مرجع اعداد
واحدی، لیک مجمع اضداد

 اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی

ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال

بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن می‌کنی که می‌خواهی

ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تو

به جوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بگشای!

غایب از من، مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!

هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!
پای تا فرق غرق نورم کن!

 چند باشم ز خودپرستی خویش
بند، در تنگنای هستی خویش؟

وارهانم ز ننگ این تنگی!
برسانم به رنگ بی‌رنگی!

می‌پرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید، شاخ به شاخ

 که ز بام تو دانه‌ای چینم
یا ز نامت نشانه‌ای بینم

 ای که پیش تو راز پنهانم
آشکارست! تا به کی خوانم

آنچه از آتش غم با دل غمناک رود

آنچه از آتش غم با دل غمناک رود
گر بر آرم دم از آن دود بر افلاک رود

بنده ام پاک روی را که در این دیر کهن
تا زید پاک زید چون برود پاک رود

زیر هر سنگ فتادست سر سرهنگی
پر دلی کو که درین راه خطرناک رود

سرفرازان جهان گردن تسلیم نهند
هر کجا قصه آن حلقه فتراک رود

دیده را تا به زمین فرش نسازم مخرام
حیف باشد ز چنین پای که بر خاک رود

لذت تیغ غمت باد بر آن کشته حرام
که نه با عهد درست و کفن چاک رود

جامی از خط خوشش پاک مکن لوح ضمیر
کاین نه حرفیست که از صفحه ادراک رود