شب و روز مونس من غم آن نگار بادا (دیوان اشعار > غزلیات)

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

 ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او، که درین کنار بادا

 چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

قراری چون ندارد جانم اینجا (دیوان اشعار > غزلیات)

قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کله‌داری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

 نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا

 اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی
که من بی‌روی او نتوانم اینجا

 نگارینی که سرگرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا

 مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا

 ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده به بوی آنم اینجا

به درد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب می‌کند درمانم اینجا

سلام علیک، ای نسیم صبا (دیوان اشعار > غزلیات)

سلام علیک، ای نسیم صبا
به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

 نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا

اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا

 به نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا

 ز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا

همین حاصلست اوحد رازی عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا (دیوان اشعار > غزلیات)

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

 در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

 بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

 خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

 رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

به ریا روی در خدای مکن

به ریا روی در خدای مکن
پیش یزدان به زرق جای مکن

هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار به ریاست

دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو، گواه مباش

کرده‌ی خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی

بر تو زیبا نمود کرده‌ی تو
چون ندیدی که چیست پرده‌ی تو

آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست

بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آن جمله کار در بندست

زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه، در چاهت

طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش

چون به طاعت نگه کنی گنهست

عنایت‌ها توقع دارم از تو

عنایت‌ها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو

ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بی‌کارم از تو

نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو

طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو

مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو

اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو

رباعیاتی از اوحدی مراغه ای

ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل
درک تو ز فهم متناهی مشکل

دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن
آن ماه که دیدنش کماهی مشکل

×××××××××××××××

امروز که گشت باغ رنگین از گل
شد خاک چمن چو نافه‌ی چین از گل

بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت
گر ناله کند بلبل مسکین از گل

×××××××××××××××

ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم

صد پی به لب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو بر نیارد دم، دم