اعظم رحیمی

من هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم
آدم شدی ولی چه کنم من نمی شوم

من یک چراغ الکلی مست بی رمق
جز با جرقه های تو روشن نمی شوم

من هیچ وقت عکس خودم را نمی کشم
چون من شبیه آن "من" قبلا نمی شوم

از حرفهای مفت و اراجیف خسته ام
شاعر که نه ...نمی شوم ... اصلا نمی شوم

حتی خدا به شیشه من سنگ می زند
چون هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم

حسن دلبری

در خدا یک سجده رفتم،کفر و دین آتش گرفت
قبله گم شد،شب به رقص آمد،جبین آتش گرفت

یک هجا گندم سرودم،گور آدم دود شد
مور گفتم،هم سلیمان هم نگین آتش گرفت

نقشی از پیراهنی بر پلک یعقوبی زدم
خواب مصر آشفته شد،بازار چین آتش گرفت

دشت را دریوزه ی خاتون دریا کردمش
خاک آن در باد گم شد،آب این آتش گرفت

مریم بکر قلم را تهمت عصیان زدم
روح عیسای تکلم در جنین آتش گرفت

خواستم مهمان رقص خود کنم خورشید را
آسمان یک لحظه خالی شد،زمین آتش گرفت

هوشنگ ابتهاج

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار
منزل به منزل می رود با رهنوردان

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در، آیین مردان

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار
بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی هیچ دردان

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

محمدعلی بهمنی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر! زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا! منم! هم او که به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ‌ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

در انتظار خوابم و صد افسوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید


اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید


چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم


می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم


مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی


مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی


می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار


با درد ، درد ساکت زیبایی

سرشار ، از تمامی خود سرشار


می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را


بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را


در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش


نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر


در گیردم ، به همهمه ی در گیرد

خاکسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را


در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس ها را


می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی


می خوانمش به گریه به بی تابی

می خوانمش به صبر ، شکیبایی


لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان


او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

طاهره خنیا

خواب دیدمت همان شبی که قلکم شکست
زیر کفشهات سکه‌های پولکم شکست

بس که سنگ پرت کرده‌ای به کودکانه‌هام
شیشه‌های هفت رنگ مهد کودکم شکست

من عروسکی شدم که شهوتی شدن نداشت
بعد از آن قداست تن عروسکم شکست

یک عروس سالخورده مُرد توی آینه
ظالمانه عقدنامهٔ مبارکم شکست

نطفه‌ات میان کلمه‌های من رسوب کرد
شاعری که پا به ماه بود یک شکم شکست !

سبز بودی و تو را گره زدم به سیزده
نحس قهوه‌ای شدی همین که عینکم شکست !!

من اسیرِ ...من دچارِ ...من چقدر کوچکم !
من چقدر کوچکم که قلب کوچکم شکست !!!!

حمیدی شیرازی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


 شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد