گویی مرا زبان و دهن نیست(قصیده)

امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست

 لرزان تر و ضعیف‌تر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست

 انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست

 از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست

 از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست

 وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست

 صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست

 چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

 لل و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست

 اصل سخن شده‌ست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد