رباعیاتی از انوری

بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت

رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت

×××××××××××××××

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پای گریخت

×××××××××××××××

همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت

ای مایه‌ی زندگانی از نعمت تو
این شربت آب زندگانی بادت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد