بمیر ای دل که آسایش بیابی (دیوان اشعار > قصیده)

بمیر ای دل که آسایش بیابی
که مو تا جان ندادم وانرستم

 من از روز ازل طاهر بزادم
ازین رو نام بابا طاهرستم

بتا تا زار چون تو دلبرستم (دیوان اشعار > قصیده)

بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم

 اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم

 اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم

 فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم

 منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم

 نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بی‌برستم

 نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم

جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم

چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزنده‌تر و روشن ترستم

 مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم

 سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بی‌بال و پرستم

درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم

 نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم

بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم

ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم

 مثال کافرم در مومنستان
چو ممن در میان کافرستم

 همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم

 رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم

بملک عشق روح بی‌نشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم

رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم

دلا در عشق تو صد دفترستم (دیوان اشعار > غزل)

دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم

 دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم

 مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم

 ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم

 منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت(دیوان اشعار > قصائد)

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت

  در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت

 تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت

 نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت

 دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت

 غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت

 بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت

 هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت

 داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت

 کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت

 تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کور دل عجوزه‌ی بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت

 ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت

 هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت

 پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی(دیوان اشعار > قصائد )

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

 چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

 به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

 متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

 بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالوده‌ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

بمهمانخانه‌ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

محمد رضا شادرام

« شاعر سرود پنجره یعنی رها شدن»
پرواز تا نهایت چشمان پاک زن

از لحظه ی تلاوت آیات چشم ها
با من نگاه توست تو ای ماه نقره تن

شاعر سرود لحضه ی ناب نگاه تو
افتاده روی صفحه ی تقویم های من

کی؟ در کدام روز، کجا عاشقت شدم؟
کی؟ در کدام روز؟ از آن لحضه ای که زن-

آمد در امتداد افق، در مسیر باد
زل زد به چشم های من پیر کوهکن

شاعر سرود لحضه ی پایان قصه را
تنگ غروب، پنجره، آغاز پر زدن

محمد رضا روزبه

دیگر کسی نمانده و تنها تو با منی
رفتند از برم همه،‌اما تو با منی

بار سفر به مقصد خورشید بسته ام
این سایه است در پی من،یا تو با منی؟!

در این کویر تشنه ی سیراب از عطش
با سینه ای به وسعت دریا تو با منی

سمت خداست عقربه ی چشم های تو
دیگر چه جای قبله نما تا تو با منی

امشب ز کوچه می گذرم بی هراس تیغ
می دانم ای قلندر شب ها تو با منی

با من بمان که در دل این دشت پر هراس
تنها تر از خدایم و تنها تو با منی