شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ (غزل)

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ

 خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

 زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را(غزل)

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

 کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را

 گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

 گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را

ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما (قصیده)

ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟

 نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما

 جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما

اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما

 گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما

اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟

غرابا مزن بیشتر زین نعیقا (قصیده)

غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا ازعشیقا

 نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا

ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا

عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا

خوشا منزلا، خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا

بود سرو در باغ و دارد بت من
همی بر سر سرو باغی انیقا

ایا لهف نفسی که این عشق بامن
چنین خانگی گشت و چونین عتیقا

 ز خواب هوی گشت بیدار هرکس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا

 بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا

 فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل: منازل، مجره: طریقا

بریدم بدان کشتی کوه‌لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا

در صفت بهار و مدح ابوالحسن(قصیده)

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا

آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا

 بوستان گویی بتخانه‌ی فرخار شده‌ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا

بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا

 کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزنست
فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا

پرده‌ی راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده‌ی باده زند قمری بر نارونا

کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا

پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا

فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه‌ی مشکین رسنا

از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا

نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا

چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا

 وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا

سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا

 وان گل سوسن ماننده‌ی جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا

ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا

 لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا

چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا

ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا

سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همی‌دیدم، اندوهگنا

ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند(فتر اول از مثنوی)

دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

 دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت

 پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر

 گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

 ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست

 مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

 انت مولی‌القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم

از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در...(مثنوی)

از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

 بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

 درمیان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

 منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان

 باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

 باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری

 زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز

ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات

 هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر که بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

 از ادب بر نور گشتست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب