غم مخور ایام هجران رو بپایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می رود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد غم از دل و جان می رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود
من از غم عشق تو شبی خواب ندارم
ای کاش که امشب تو دمی رخ بنمایی
هر جمعه به ره منتظر و چشم به راهت
ای مه چه شود گر تو به زودی ز ره آیی
گفتم غم دل با دگران باز نگویم
زیرا که تویی یار من ای روح خدایی
دیوانه روی تو شدم ای بت عیار
ای وای من ار دیده به رویم نگشایی
وصف تو ز هر عاقل و دیوانه شنیدم
مجنون شدم و دم نزدم جز به نوایی
تا چشم در آن چشم سیاه تو فکندم
از بند نگاهت نبود هیچ رهایی
زان عهد که در صبح ازل با نمودم
تا صبح قیامت نکنم میل جدایی
در دوری تو ای همهی بود و نبودم
دیگر چه کنم؟ گر نکنم ناله سرایی
عشق تو مرا کشت و در این گوشه غربت
فریاد نمودم تو کجایی تو کجایی
هر شعر که گفتم همه در مدح تو گفتم
باشد که تو غم از رخ من پاک نمایی
دی با دل خود عهد نمودم که چو آیی
من ساز نوازم, تو برم شعر سرایی
انگشت نمای همهی شهرم و غم نیست
ای یار سفر کرده اگر باز بیایی
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن
گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن
گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن
گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم
گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم