دیوان اشعار > رباعیات > قسمت اول

بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب
بی‌خاتم دین ملک سلیمان مطلب

 گر منزلت هر دو جهان میخواهی
آزار دل هیچ مسلمان مطلب



ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب

یک نام ز اسماء تو علام غیوب

 رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
نه نوح بود نام مرا نه ایوب



ای آینه حسن تو در صورت زیب

گرداب هزار کشتی صبر و شکیب

 هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود
خواند خردش سراب صحرای فریب



تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت

افکند دلم برابر تخت تو رخت

 روزی بینی مرا شده کشته‌ی بخت
حلقم شده در حلقه‌ی سیمین تو سخت



تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت

مسکین دل رنجور من از درد گداخت

گویا که ز روز گار دردی دارد
این درد که در پای تو خود را انداخت




مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت

دیوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت

هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت




آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

 از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت




دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت

اشکم همه در دیده‌ی گریان میسوخت

میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت




عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت

زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت



عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت

زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت

خون در دل و ریشه‌ی تنم سوخت چنان
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت

رباعیات > رباعیات > قسمت اول

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است

 این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

 


گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

 گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

 


من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

 


مهتاب بنور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت



می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

 گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین منست

 


می لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

 آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است



می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

 هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست

 


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

 با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

 


در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست

از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

 هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست




هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

بابک طراوت

دیگر به دعا هم نبرم راه به جایی
دیگر نتوان گفت که ای کاش بیایی


دیشب به دلم آینه ی چشم تو می گفت

ای عاشق بیچاره به این درد سزایی


فریاد من خسته در این همهمه گم شد

دیگر نرسد حیف صدایی به صدایی


هر چند دلت با من دیوانه جفا کرد

پیداست که با عشق به دنبال وفایی


شب تا به سحر غرق تماشای تو بودم

شب آمده ای اختر تابنده کجایی؟


من غنچه ی پژمرده ی افتاده به خاکم

ای گل تو چنین خسته و افسرده چرایی


با بال و پری خسته و با قلب شکسته

پر می کشم از کوی تو با شوق رهایی


در دایره ی قسمت ما وضع چنین شد

شادی به تو دادند و به من درد جدایی


بر رهگذر خسته و آواره مخور غم

او منزل شب دارد و یک سقف خدایی


مریم آریان

چرا نمی شود بگویم از شما؟ علامت سئوال
نمی شود بگویم از شما چرا؟ علامت سئوال

به هر طرف که می روم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل سنگ، زیر یک عصا :علامت سئوال

تو آنطرف کنار خط فاصله نشسته ای و من
در این طرف در انتهای جمله با علامت سئوال

نمی شود به اینطرف بیایی آه نه به من نگو
دو نقطه بسته راه جمله را علامت سئوال

نخواستند آه، من و تو به هم ….ولی برای چه
برای چه نخواستند مادو تا.. علامت سئوال

تو رفته ای و…ردپای تو که مانده است
به روی صحنه، بعد واژه ی کجا…علامت سئوال

دوباره شاعری که داخل گیومه بود می گریست
و بین هق هق شکسته شش هجا علامت سئوال


غروب جاده

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد


و در حوالی شبهای عید، همسایه
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه

همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

منم که دور کران را به رنج گردیده
منم که هرکه مرا دیده در گذر دیده

به هر چه آینه تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد

دیوان اشعار > رباعیات > قسمت اول

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ

 این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ



ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما




ای کرده غمت غارت هوش دل ما

درد تو شده خانه فروش دل ما

 رمزی که مقدسان ازو محرومند
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما

 


مستغرق نیل معصیت جامه‌ی ما

مجموعه‌ی فعل زشت هنگامه‌ی ما

گویند که روز حشر شب می‌نشود
آنجا نگشایند مگر نامه‌ی ما

 


مهمان تو خواهم آمدن جانانا

متواریک و ز حاسدان پنهانا

 خالی کن این خانه، پس مهمان آ
با ما کس را به خانه در منشانا



من دوش دعا کردم و باد آمینا

تا به شود آن دو چشم بادامینا

از دیده‌ی بدخواه ترا چشم رسید
در دیده‌ی بدخواه تو بادامینا




بر تافت عنان صبوری از جان خراب

شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب

 دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر
گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب

 


گه میگردم بر آتش هجر کباب

گه سر گردان بحر غم همچو حباب

القصه چو خار و خس درین دیر خراب
گه بر سر آتشم گهی بر سر آب



کارم همه ناله و خروشست امشب

نی‌صبر پدیدست و نه هو شست امشب

دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفاره‌ی خوشدلی دوشست امشب




از چرخ فلک گردش یکسان مطلب

وز دور زمانه عدل سلطان مطلب

روزی پنج در جهان خواهی بود
آزار دل هیچ مسلمان مطلب

دیوان اشعار > رباعیات > قسمت اول

یا رب به محمد و علی و زهرا
یا رب به حسین و حسن و آل ‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
بی‌منت خلق یا علی الاعلا




ای شیر سرافراز زبردست خدا

ای تیر شهاب ثاقب شست خدا

آزادم کن ز دست این بی‌دستان
دست من و دامن تو ای دست خدا




منصور حلاج آن نهنگ دریا

کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا

 روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

 


در دیده بجای خواب آبست مرا

زیرا که بدیدنت شتابست مرا

 گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا




آن رشته که قوت روانست مرا

آرامش جان ناتوانست مرا

بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن
پیوند چو با رشته‌ی جانست مرا

 


پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را

گفتا سببی هست بگویم آن را

 من چشم توام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را




ای دوست دوا فرست بیماران را

روزی ده جن و انس و هم یاران را

ما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را



تسبیح ملک را و صفا رضوان را

دوزخ بد را بهشت مر نیکان را

دیبا جم را و قیصر و خاقان را
جانان ما را و جان ما جانان را


هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

عیب ره مردان نتوان کرد آنرا

 تقلید دو سه مقلد بی‌معنی
بدنام کند ره جوانمردان را



دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

بر چهره نهاد زلف عنبر بو را

پوشید بدین حیله رخ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را