ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهی ما
مرادو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
شعری زیبا که لذت بخش بود خواندنش
اه ای مسافر تمام جاده ها چرا شبانه کوچ میکنی
دلم گرفت از این سفر دلم گرفت چه غمگنانه کوچ میکنی
تن تو کو تن صمیمی تو کو تنی که جون پناه من نبود
عطوفت تن تکیده تو کو تنی که تکیه گاه من نبود
خیلی چیزا رو میتونم با همین چهار خط بگم
اما کجا بگم که بدونه
حرف دلم رو کجا بزنم
بگم که ناراحت نشه و بشنوه
کجا بنویسم که بخونه وقتی من واسش مهم نیستم