دو چشم تو انداخت در بلای سیاه (غزل)

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانه‌ی ما


مرادو چشم تو انداخت در بلای سیاه

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 27 فروردین 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://armageddon.blogsky.com

شعری زیبا که لذت بخش بود خواندنش
اه ای مسافر تمام جاده ها چرا شبانه کوچ میکنی

دلم گرفت از این سفر دلم گرفت چه غمگنانه کوچ میکنی





تن تو کو تن صمیمی تو کو تنی که جون پناه من نبود

عطوفت تن تکیده تو کو تنی که تکیه گاه من نبود



خیلی چیزا رو میتونم با همین چهار خط بگم



اما کجا بگم که بدونه

حرف دلم رو کجا بزنم



بگم که ناراحت نشه و بشنوه

کجا بنویسم که بخونه وقتی من واسش مهم نیستم


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد