هر روز که صبح بر دمیدی

هر روز که صبح بر دمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی

کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر

لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز نخ ترنج سازی

زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده

چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار می کفیدند

شد قیس به جلوه گاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش

برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج

چون یک چندی بر این بر آمد
افغان ز دو نازنین بر آمد

عشق آمد و کرد خانه خالی
بر داشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد

زان دل که به یکدگر نهادند
در معرض گفتگو نهادند

این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی

زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود

کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا

بند سر نافه گر چه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است

باری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت

کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود

چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز

زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
__________________
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد