سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو ر
ا خامشی از قصهی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
گفتم نگرم روی تو گفتا به
قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به
سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت
غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد
دل
چون سایه به پایش فکند رحل
اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبی منشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهی
قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که
روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف
کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی
امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس
از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است
علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش
بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز
ملامت