سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را (دیوان اشعار > غزلیات)

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله‌ی خود در فغان آرم تو را

 شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

 در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو ر

ا خامشی از قصه‌ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

رباعیاتی از هاتف اصفهانی

گر فاش شود عیوب پنهانی ما
ای وای به خجلت و پریشانی ما

ما غره به دین‌داری و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلمانی ما

×××××××××××××××

از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت

من بنده‌ی عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت

×××××××××××××××

ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان می‌پرست من و توست

تا جام شراب و شیشه‌ی می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست

دارم از آسمان زنگاری (دیوان اشعار > قصاید)

دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری

با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دل‌آزاری

که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری

گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری

نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری

گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری

صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری

دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری

شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری

سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبک‌باری

دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری

غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری

نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری

غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مه‌طلعتان فرخاری

در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری

کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری

غمزه‌شان را نه شوق خونریزی
طره‌شان را نه میل طراری

زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهره‌های گلناری

سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری

همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت (دیوان اشعار > غزلیات )

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبی منشانند
دل می‌کشدم باز به آن جلوه‌ی قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها (دیوان اشعار > غزلیات)

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها
من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها