ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته (غزل)

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته

نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته

چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته

کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته

تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته

کرده عکس روی تو آیینه‌ی دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته

یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته

ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته

ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته

آفتاب جذبه‌ی تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته

تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته

تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته

برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته

باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته

در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته

نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته

کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته

خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟

در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته

کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟

عراقی بار دیگر توبه بشکست

عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست

چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست

ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست

به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست

به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست

سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعه‌ای زنار بربست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست

بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندوار در میخانه بنشست

لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبه‌ی سی‌ساله بشکست

کشیدم رنج بسیاری دریغا

کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا