کار مده نفس تبه کار را (دیوان اشعار > قصائد)

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را

 چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را

آینه‌ی تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را

دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را

 دست هنر چید، نه دست هوس
میوه‌ی این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

 در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را

ای دل عبث مخور غم دنیا را

ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه‌ی رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را

 از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را

 این جویبار خرد که می‌بینی
از جای کنده صخره‌ی صما را

آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصه‌ی پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را

 ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را

 مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را